نیروهای صدام حسین در همان ابتدای جنگ خرمشهر را اشغال کردند. یکی از اهداف اصلی ایران در ابتدای جنگ آزادسازی خرمشهر بود و درنهایت بعد از 578 روز ایرانیها توانستند خرمشهر را فتح کنند، اما خرمشهر بعد از جنگ کجا و شهر خرم پیش از جنگ کجا. عراقیها خاک خرمشهر را به توبره کشیده بودند. کسانی که بعد از جنگ به خرمشهر میرفتند باور نمیکردند که این همان شهری است که پیش از این دیده بودند.نیروهای صدام حسین در همان ابتدای جنگ خرمشهر را اشغال کردند. یکی از اهداف اصلی ایران در ابتدای جنگ آزادسازی خرمشهر بود و درنهایت بعد از 578 روز ایرانیها توانستند خرمشهر را فتح کنند، اما خرمشهر بعد از جنگ کجا و شهر خرم پیش از جنگ کجا. عراقیها خاک خرمشهر را به توبره کشیده بودند. کسانی که بعد از جنگ به خرمشهر میرفتند باور نمیکردند که این همان شهری است که پیش از این دیده بودند.کتاب «پا به پای باران» دو گزارش از خرمشهر و آبادان است بعد از اتمام جنگ. در گزارش اول نویسندگان از زبان سربازان عراقی ماجرای غارت اموال مردمِ خرمشهر را شرح میدهند در زمانی که آنان شهر را تصرف کرده بودند، ماجرای اینکه چطور بعضی از سربازان آنقدر از این راه ثروتمند شده بودند که از ارتش عراق استعفا دادند، ماجرای کامیونهایی که هر روز از خرمشهر به بصره میرفتند. نویسندگان بعد از خرمشهر به آبادان هم رفتهاند. اگرچه نیروهای صدام به آبادان هم حمله کرده بودند ولی رشادتهای مردم نگذاشت که آنان موفق شوند، بااینحال آبادان هم دیگر آن آبادی پیش از جنگ را نداشت. خمپارهها به همه جای شهر آسیب رسانده بودند.در گزارش دوم نویسندگان به سراغ مردم خرمشهر میروند تا ماجرای مقاومت حماسی مردم در برابر نیروهای صدام را بنویسند. با پدری صحبت میکنند که به اسارت گرفته شد و وقتی که به ایران برگشت فهمید که دو پسرش شهید شدهاند. مادر همین خانواده تعریف میکند که چطور تا روزهای آخر جنگ در خرمشهر مانده بود و همراه با دیگر زنان هر کاری که از دستشان برمیآمد برای مقاومت میکردند، از درمان مجروحین و دفن جنازۀ شهدا تا رندهکردن صابون برای ساخت بمب. مشممد از مسجدجامع خرمشهر تعریف میکند که یکی از مراکز مقاومت مردم بود و از اینکه زنان چطور بچهبهبغل، اسباب زندگی را بر روی سر میگذاشتند و از شهر میگریختند.سرهنگی و بهبودی، نویسندگان این کتاب، در این دو گزارش نهتنها شرایط خرمشهر و آبادان بعد از جنگ را توصیف میکنند، بلکه از زبان مردم زندگی آنان در طول جنگ را هم روایت میکنند.
در زبان فارسی ضربالمثلی هست که میگوید: «زمستان میرود و روسیاهیاش به زغال میماند.» حکایت زمستان، حکایت ظلم و ستم و خونریزی است و مبارزه با آن. حکایت ستمکارانی که با تمام قدرت و جبروتشان روزی از بین میروند و فقط بدنامیشان باقی میماند. همانطور که شاه پهلوی از ایران رفت و صدام با همۀ قدرت و استبدادش در عراق شکست و همانطور که همۀ طاغوتها از تاریخ محو میشوند. عباس را پدرش برای مبارزه با رژیم امریکایی پهلوی تربیت کرد. برادر بزرگش را که به زندان «ساواک» انداختند خودش شروع کرد به مبارزه. چند سال بعد انقلاب اسلامی ایران پیروز شد. عباس یک جوان انقلابی بود وسط درگیریهای سیاسی انقلاب، که ناگهان صدام با همۀ لشکر و حمایت کشورهای متحدش به ایران حمله کرد. عباس دل از همه چیز کند و رفت به میدان جنگ. در جنگ اسیر شد و در دوران اسارت هم بعد از شکنجههای بعثیها، افتاد به دست گروههای ضدانقلاب بدتر از بعثیها. روایت عباس از تمام این دیدهها، روایتی منحصربهفرد، گیرا و صمیمانه است که خواننده را با خود از این زندان به آن شکنجهگاه و از این میدان مبارزه به آن جبهۀ جنگ میبرد. فجایعی که عباس حسینمردی شاهد آن بوده، فجایعی است که غالبا هیاهوی رسانههای جهانی بر آنها سرپوش گذاشتهاند و حالا شاید وقت آن است که این اعمال غیرانسانی خوانده و فهمیده شود. خاطرات عباس حسینمردی را سعید عاکف جمعآوری و تدوین کرده که خود پرفروشترین نویسندۀ جنگ در ایران است. کتابهای عاکف در ایران به تاثیرگذاری، صراحت و صداقت مشهورند، نویسندهای که تحت تأثیر روایتهای رسمی جنگ قرار نمیگیرد و آنچه را که دیده و شنیده، بیملاحظه برای مخاطبانش مینویسد. این کتاب هم تاکنون در ایران 56 بار چاپ شده است و از مشهورترین کتابهایی است که واقعیت وضعیت اسرای ایرانی را در چنگال صدام نشان میدهد
«سال 1350 ش. آمریکا، شهر لاواک، پایگاه هوایی ریتس، محل آموزش خلبانهای اف-5. عباس بابایی از دانشجویان اعزامی از ایران است. کارهایش طبق گزارشهای مندرج در پروندهاش «غیرنرمال» است. نماز میخواند. در آن دوره که همه به فسق و فجور مباهات میکنند، وسط اتاق خوابگاهش یک نخ کشیده تا هماتاقی مشروبخورش این طرف نیاید. خودش حتی پپسی هم نمیخورد. میگوید کارخانهاش مال اسرائیلیهاست. کلنل باکستر، فرمانده پایگاه، وقتی به دفتر کارش برگشت، جوان را که احضار کرده بود دید. قیافۀ جوان ایرانی آشنا به نظر میرسید. یادش آمد شبی دیروقت با همسرش از مهمانی برمیگشته و او را دیده که دارد در خیابانهای پایگاه میدود برای اینکه «شهوتش را فروبکاهد». حالا هم جوان داشت روی روزنامههایی که کف دفتر پهن کرده بود دولا راست میشد. بعد از تمام شدن کارش توضیح داد این از واجبات دین آنهاست و الآن وقت انجام دادنش بود و کلنل هم که نبوده...» ملیحه و عباس در قزوین بزرگ شده بودند. دختردایی-پسرعمه بودند. عباس از امریکا که برگشت بلافاصله آمد به خواستگاری ملیحه، که خیلی جوان بود و اصلا فکر ازدواج را نکرده بود. اما نهایتا قبول کرد. به خاطر شغل نظامیِ عباس مجبور بودند بروند در شهر دیگری زندگی کنند. عباس که آنهمه مذهبی به نظر میرسید، برخلاف سنتهای قدیمی، اصرار داشت ملیحه سر کار هم برود. ملیحه هم در تربیت معلم درس خوانده بود. در شهرک نیروی هوایی آن زمان، چادر سر کردن و حجاب کامل داشتن تقریبا غیرممکن بود. مادر ملیحه زنگ زده بود که ملیحه باید چادر سر کند. عباس برایش توضیح داده بود که شرایط اینطوری است و ملیحه هم هنوز جوان است و باید خودش دربارۀ پوششش تصمیم بگیرد. عباس و ملیحه در کنار بقیۀ خانوادههای نیروی هواییِ آن دوره زندگی میکردند. اما زندگیشان رنگوبوی دیگری داشت. اکثر وسایل خانهشان را به فقرا داده بودند و با لوازم ساده زندگیشان را میگذراندند. بعد از انقلاب، شد فرمانده پایگاه اصفهان. عباس برای روستاییهای محروم آن حوالی نعمت بزرگی بود، آن قدر که مردم یکی از روستاها، اسم روستایشان را برای تشکر از او گذاشتند «عباسآباد». «بلند آسمان جایگاه من است » خاطرات ملیحه حکمت از زندگی با سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی است؛ یکی از مشهورترین و محبوبترین کتابهای خاطرات جنگ تحمیلی صدام علیه ایران که روایتی عاشقانه از پرواز یک زوج مسلمان است. زندگی این زوج حقیقتِ زندگیِ مسلمانان باورمند امروز را در مقابل رفتارهای خشونتگرای گروههای تکفیری نشان میدهد
ایران هنوز درگیر مسائل و درگیریهای داخلیِ بعد از انقلاب اسلامی بود که در 31 شهریور 59 حملۀ سراسری صدام به ایران آغاز شد. صدام میخواست استان خوزستان ایران را به عراق الحاق کند و باید شهرهای اصلی استان یعنی آبادان، خرمشهر و اهواز را تصرف میکرد. بعد از گذشت 5 روز به دروازۀ خرمشهر رسیده بود، شهری بزرگ، پرجمعیت و نفتخیز. با وجود آنکه مقاومت خانهبهخانۀ مردم 34 روز عراقیها را از ورود به شهر بازداشت اما در نهایت خرمشهر تسخیر شد.ایران هنوز درگیر مسائل و درگیریهای داخلیِ بعد از انقلاب اسلامی بود که در 31 شهریور 59 حملۀ سراسری صدام به ایران آغاز شد. صدام میخواست استان خوزستان ایران را به عراق الحاق کند و باید شهرهای اصلی استان یعنی آبادان، خرمشهر و اهواز را تصرف میکرد. بعد از گذشت 5 روز به دروازۀ خرمشهر رسیده بود، شهری بزرگ، پرجمعیت و نفتخیز. با وجود آنکه مقاومت خانهبهخانۀ مردم 34 روز عراقیها را از ورود به شهر بازداشت اما در نهایت خرمشهر تسخیر شد.ازآنطرف عملیاتهای ایران در ابتدای جنگ هیچیک موفقیتآمیز نبود اما با تحول در شیوۀ مدیریت جنگ، کمتر از دو سال بعد روند پیروزیهای ایران آغاز شد تا سرانجام به عملیات بیتالمقدس رسید. عملیات بیتالمقدس یکی از بزرگترین و درعینحال پیچیدهترین عملیاتهای جنگی در قرن بیستم است که منجر به آزادسازی خرمشهر شد، آن هم در شرایطی که عراق سختترین استحکامات دفاعی را در خرمشهر ایجاد کرده بود. آزادی خرمشهر نقطۀ تحولی در جنگ بود که کارشناسان و تحلیل گران نظامی دنیا را متعجب کرد. هنوز هم ایرانیان سالگرد این پیروزی را بهصورت گسترده جشن میگیرند. این عملیات با همکاری ارتش و سپاه ایران صورت گرفت و فرماندهی نیروهای ارتش را امیر صیاد شیرازی برعهده داشت.در کتاب «City of blood» شهید صیاد چگونگی این عملیات را از بالاترین سطح فرماندهی نیروهای ارتش ایران روایت میکند. او استراتژیها، تاکتیکها و ترفندهای مختلف سپاه و ارتش را برای دورزدن، محاصرهکردن و حملهکردن به نیروهای عراقی شرح میدهد و از همه عجیبتر شرایطی را توصیف میکند که نیروهای ایرانی از پیشروی بازمانده بودند و همگی توانشان را از دست داده بودند. در این شرایط با ابتکار یکی از فرماندهان با نیرویی اندک به شهر وارد میشوند. واماندگی عراقیها سبب شد که با دیدن نیروهای ایرانی تسلیم شوند که منجر به اسارت 14500 نفر از نیروهای عراقی در این شهر گردید. ایرانیها حتی برای جابهجایی این تعداد اسیر آمادگی نداشتند. این شد که عراقیها را به صف کردند و پیاده آنها را به سمت شهر اهواز که 165کیلومتر با خرمشهر فاصله دارد بردند جالب آنکه خروج ستون بسیار طولانی اسرا از شهر بیش از 8 ساعت طول کشید. این کتاب بر پایۀ مصاحبهای است که بعد از اتمام جنگ و چند سال پیش از سپهبد سردار شیرازی به دست منافقین انجام شده است.
پسردایی قدسیه، محمد، با مادرش به شهر زندگیِ قدسیه آمدند و ده روزی ماندند. به محض اینکه به خانۀ آنها رسیدند، مادر محمد، حتی قبل از اینکه جرعهای آب بخورد، حرف خواستگاری را به میان آورد. در همان ده روزی که آنجا ماندند، محمد هم توانست دل همۀ خانواده را ببرد. اما قدسیه نمیتوانست راحت جواب بدهد. او درسخوانده بود درحالیکه محمد از نوجوانی ناچار به کار کردن و رها کردن درس شده بود. اما نهایتا دید که مهربانیهای محمد، لبخندهای محمد، در دلش جا گرفته، پس ازدواج با محمد را پذیرفت. چندماه بعد که با سختی فراوان توانستد عروسی کنند و خانهای در تهران بگیرند، انقلاب هم داشت شروع میشد و محمد هم یکی از انقلابیها بود. پسردایی قدسیه، محمد، با مادرش به شهر زندگیِ قدسیه آمدند و ده روزی ماندند. به محض اینکه به خانۀ آنها رسیدند، مادر محمد، حتی قبل از اینکه جرعهای آب بخورد، حرف خواستگاری را به میان آورد. در همان ده روزی که آنجا ماندند، محمد هم توانست دل همۀ خانواده را ببرد. اما قدسیه نمیتوانست راحت جواب بدهد. او درسخوانده بود درحالیکه محمد از نوجوانی ناچار به کار کردن و رها کردن درس شده بود. اما نهایتا دید که مهربانیهای محمد، لبخندهای محمد، در دلش جا گرفته، پس ازدواج با محمد را پذیرفت. چندماه بعد که با سختی فراوان توانستد عروسی کنند و خانهای در تهران بگیرند، انقلاب هم داشت شروع میشد و محمد هم یکی از انقلابیها بود. دو تا بچه داشتند که جنگ شروع شد. محمد هم رفت جنگ و خیلی زود شد فرمانده پشتیبانی؛ اگر یک روز نبود، ممکن بود خیلیها گرسنه یا بیسرپناه بمانند. همین شد که کمتر به خانه میآمد. اما قدسیه باید بدون او با دو تا بچه چه میکرد؟ بهخصوص حالا که در پایگاه نزدیک جبهه ساکن شده بودند. قدسیه، دختر تحصیلکردۀ خانۀ پدر، حالا با دو بچه، قرار شده بود کل پایگاه را هم فرماندهی کند؛ مسئولیت دهها خانواده. باید به همۀ امورات آنها رسیدگی میکرد، واسطۀ میان آنها و مسئولین بود و حتی باید خبر شهادت همسران خیلی از زنها را هم او به آنها میداد؛ کاری که هر کسی از پس آن برنمیآید.«رنج سعادت» روایت زندگی سردار شهید محمد عبادیان، یکی از فرماندهان نیروهای ایرانی در جنگ با رژیم بعثی عراق، و همسرش است. این کتاب یکی از کتابهای مجموعۀ «نیمۀ پنهان ماه» است که در ایران شهرت و محبوبیت فراوانی دارد. این کتاب در ایران تاکنون بیش از ده بار منتشر شده است.
معصومه و اسماعیل دختردایی-پسرعمه بودند. در شهر کوچکی در جنوب ایران، شهر نفتخیزی که پر بود از کارمندان و سربازان انگلیسی و آمریکایی، بزرگ شده بودند. اسماعیل از نوجوانی که سرش توی کتاب رفت، به این نتیجه رسید که باید با نظام پادشاهی مستبد و وابستۀ شاه پهلوی مبارزه کند. معصومه را هم همراه خودش کرد، دیگر فقط خویشاوند نبودند، همرزم شده بودند. بعدا هر دو برای دانشجویی به تهران رفتند. در تهران مبارزاتشان هم جدیتر شد و کمکم عموم مردم هم شروع کردند به انقلاب. انقلاب که پیروز شد، معصومه و اسماعیل هم ازدواج کردند. اسماعیل شد فرمانده سپاه پاسداران انقلاب در همان شهر خودشان در جنوب. چیزی نگذشته بود که صدام آماده شد برای حمله به ایران. حالا تمام وقت اسماعیل در سپاه برای رصد فعالیتهای صدام و بعد هم مقابله با او میگذشت. اسماعیل مرد جنگ بود. نمیتوانست یک جا آرام بگیرد. سال 63 کار جدیدی را شروع کرد. با عراقیهای مخالف صدام، «تیپ بدر» را تشکیل داد، بعدا اسرایی هم که فهمیده بودند ایرانیها آنطور که صدام تبلیغ میکرد آتشپرست و کافر نیستند و خیلی هم مسلماناند، و تصمیم گرفته بودند با صدام مبارزه کنند، به تیپ بدر پیوسته بودند. سال 65 که اسماعیل شهید شد، خیلیها برای مراسم تدفینش آمده بودند. عراقیها میگفتند «اسماعیل مال ماست. باید ببریمش عراق». حتی دوستان کمونیست دوران دانشگاهش هم آمده بودند. اسماعیل همۀ عمرش را جنگیده بود، جنگی برای باور و برای وطنش. اما باورش به او یاد داده بود که مهمتر از جنگ مهربانی است. مهربانیای که آن همه آدم را شیفتۀ اسماعیل کرده بود. باز عاشق، خاطرات معصومه از زندگی با شهید اسماعیل دقایقی، از کودکی تا زمان شهادت اوست که یکی از مجموعه کتابهای hero’s helpmate است. این مجموعه در ایران بسیار پروفروش است و خود این کتاب هم چندین بار تجدید چاپ شده. کتاب بر اساس مصاحبه با همسر شهید و بهصورت داستانی جذاب بنا شده است، داستانی با دو راوی و دو زاویۀ دید.
صدام در سال 1359 به ایران حمله کرد و جنگی را آغاز کرد که هشت سال ادامه یافت. رژیم صدام در میان مردم عراق شایع کرده بود که ایرانیها آتشپرست اند و از اسلام هیچ بویی نبردهاند. آنها مجوسانی هستند که میخواهند امپراتوری پارسیشان را در جهان گسترش دهند و با خلق عرب هم دشمنی دارند. اما صدام سربازانی داشت که از میان مردم، غالبا به زور، به جبههها آمده بودند و وقتی از پشت سنگرها صدای اذان و سرودهای اسلامی ایرانیان را میشنیدند حیرتزده میشدند. بعدها آن دسته از سربازان عراقی که به اسارت نیروهای ایرانی درآمدند دیدند که ایرانیها نماز میخوانند، همۀ آداب و آیین اسلامی است و بلکه از بعثیها هم خیلی مسلمانترند! همین دروغ نظام صدام باعث شد که خیلی از آنها از حزب بعث دل بکنند و با ایرانیها بیشتر انس بگیرند. آنقدر که بعضی از آنها بعد از جنگ هم میخواستند در ایران بمانند. در کتاب مدال و مرخصی، یکی از این سربازان عراقی، یازده خاطره از حضورش در جبهههای جنگ عراق را برای هدایتالله بهبودی تعریف کرده است و در آنها احساسات نیروهای عراقی به سربازان ایران را به خوبی توصیف کرده است. بهبودی یکی از سرآمدان پژوهش در حوزۀ جنگ تحمیلی است و این کتاب هم یکی از اولین کتابهای خاطرات دربارۀ جنگ ایران و عراق است که تنها دو سه سال پس از پایان جنگ گردآوری شده است. مدال و مرخصی تاکنون در ایران 15بار به چاپ رسیده است
ظهر روز 21 دی ماه سال 1391 شمسی، خبری هولناک در سراسر ایران پیچید: یک استاد دانشگاه در یکی از خیابانهای تهران ترور شد! کمکم خبر دقیقتر شد: «مصطفی احمدی روشن، دانشآموختۀ مهندسی شیمی از دانشگاه شریف (بهترین دانشگاه صنعتی ایران)، معاون بازرگانیِ سایت هستهای نطنز و از مؤثرترین افراد در صنعت هستهای ایران، بر اثر بمبگذاریِ یک موتورسوار، به شهادت رسید.» این نحوۀ ترور، بسیار شبیه به ترور دو نفر دیگر از استادان فیزیک بود که در سه سال قبل، به همین شکل به شهادت رسیده بودند و حالا احمدی روشن بعد از آن دو استاد و داریوش رضایینژاد که با گلوله ترور شده بود، چهارمین شهید جهاد علمیِ ایران بود؛ شهیدی که او هم با برنامۀ موساد اسرائیل ترور شده بود، چون انگار بعضیها نمیخواهند یک کشور اسلامی به علومِ پیشرفتۀ جهان دست پیدا کند. «ترور پرتو آفتاب» مجموعهای است از خاطراتی که خانواده و دوستان مصطفی احمدیروشن راجع به تمام دورانهای زندگیِ او گفتهاند، از تولد تا شهادت. مادرش از تولدش میگوید، از رابطۀ صمیمانهشان در همۀ عمر، از ازدواجش؛ پدرش از فعالیتهای نوجوانیاش؛ همسرش از جریان آشناییشان، از مهربانیهای داخل خانهاش؛ دوستانش از درس خواندنش، قصۀ عاشقشدنش، خواستگاریاش، کارهایش و زیرکیهایش در مقابله با اسرائیل و آمریکا. مصطفی احمدی روشن جوان مسلمانی بود که از خانوادهای معمولی توانست با جدیت و پشتکار و باور قلبی به جهاد علمی، به جایی برسد که رژیم صهیونیستی و همۀ مخالفان آزادی و علم را آنچنان بترساند که نتوانند وجودش را تحمل کنند و مجبور به قتل او شوند. کتاب «ترور پرتو آفتاب» کتابی است که به دست آقای رحیم مخدومی، نویسنده و پژوهشگر خوشآوازۀ ایرانی گردآوری شده است و زندگی یکی از شهدای علمی اسلام را صمیمانه روایت میکند. این کتاب در ایران بسیار مشهور شده است و تاکنون هفت بار با شمارگان فراوان منتشر شده است.
دوست داشتن کسی که دوست داشتنش به صلاح نیست در یک آپارتمان هفتادمتری و برآورده نساختن آرزویی که می توان برآورده کرد حتا دوازده سال بعد! و آنگاه سقوط از پله های غرور آن هم با تبار شاهزادگی. اذهانی که گرفتار نفیس ترین پوسته کتابی مقدس است و بیگانه با حکمت های آن و درپی آن برادری به هر قیمتی، حتا به قیمت گمراه سازی خویش، در این میان شاید پنجمین روز را به پایان آوری و هدف پنج روزه را از دست بدهی و در کوهستان دستان خدا را ببینی و نشناسی. از آن سو می شود کلکسیونی از درد بود و جز زیبایی ندید و جز شکر نگفت. می شود برای خدا چشمان را بست و ناگهان دعوت نامه اعتکاف خانه خدا را دریافت کرد. گاه به کسی گمان بد داری بی آنکه از جشن صبح روز عید فطرش برای آزادی زندانیان با خبر باشی. می شود سرایداری مهربان بود طوری که تو را تکرار ناشدنی ترین انسان روی زمین بدانند. و گاه می شود رئیسی موفق چون غلامرضا را دید ولی از سالیان کوشش و همتش بی خبر بود. می شود دزد بازار فرشی بود که در هنگامه دزدی به تارو پود خدا چنگ زنی و خود را رها کنی. می شود روحانی مردم داری بود در یک کمپ آموزشی، آنچنان که گوش ها برای سخنانت به صف شوند. اما بدان که گاه باید سرعتت را کاهش دهی و صبر خود را به رخ رنج کشی. می شود در مقابل آینه مطلا خویش را برای دعا در پیشگاه خدا بیارایی و گاه می شود با تهتمی کوچک حتی به اندازه یک چک مسافرتی جان کسی را بگیری. می شود پدری بود با سیگار در کنج لب و پسری را به جرم قلیان توبیخ کرد. گاه ممکن است که رنگ موهایت را با لباس هایت جور کنی اما فراموش کنی که زشتی حسادتت چشم ها را خیره کرده. گاه در هیاهو بدنبال مادری هستی که خدا دور از آشوب، او را کنار فرزند شهیدش نشانده. گاه همسایه را دیوانه و مجنون می خوانی و نمی دانی جنون او حاصل مقاومتش علیه دشمن تو بوده. گاه جوانی تو را به زمین می زند و با صدای کوبیده شدن دری به یاد خطاهای جوانیت می افتی. گاه در حین سقوط یک هواپیما کتاب دعا را از صمیم قلب می خوانی و آنگاه که نجات یافتی در زیر پا رهایش می کنی. یا همچون تاجری، آماده قرار داد دبی می مانی، بی خبر از قراری که مرگ با تو دارد. شاید ندانی پیرمردی که او را ضعیف خوانده ای قرار است راهگشای امتحانت شود. و شاید برای دادن یک پاکت پول آنچنان منتی بگذاری که نه گرهی را حل کند و نه اشکی را پاک....دوست داشتن کسی که دوست داشتنش به صلاح نیست در یک آپارتمان هفتادمتری و برآورده نساختن آرزویی که می توان برآورده کرد حتا دوازده سال بعد! و آنگاه سقوط از پله های غرور آن هم با تبار شاهزادگی. اذهانی که گرفتار نفیس ترین پوسته کتابی مقدس است و بیگانه با حکمت های آن و درپی آن برادری به هر قیمتی، حتا به قیمت گمراه سازی خویش، در این میان شاید پنجمین روز را به پایان آوری و هدف پنج روزه را از دست بدهی و در کوهستان دستان خدا را ببینی و نشناسی. از آن سو می شود کلکسیونی از درد بود و جز زیبایی ندید و جز شکر نگفت. می شود برای خدا چشمان را بست و ناگهان دعوت نامه اعتکاف خانه خدا را دریافت کرد. گاه به کسی گمان بد داری بی آنکه از جشن صبح روز عید فطرش برای آزادی زندانیان با خبر باشی. می شود سرایداری مهربان بود طوری که تو را تکرار ناشدنی ترین انسان روی زمین بدانند. و گاه می شود رئیسی موفق چون غلامرضا را دید ولی از سالیان کوشش و همتش بی خبر بود. می شود دزد بازار فرشی بود که در هنگامه دزدی به تارو پود خدا چنگ زنی و خود را رها کنی. می شود روحانی مردم داری بود در یک کمپ آموزشی، آنچنان که گوش ها برای سخنانت به صف شوند. اما بدان که گاه باید سرعتت را کاهش دهی و صبر خود را به رخ رنج کشی. می شود در مقابل آینه مطلا خویش را برای دعا در پیشگاه خدا بیارایی و گاه می شود با تهتمی کوچک حتی به اندازه یک چک مسافرتی جان کسی را بگیری. می شود پدری بود با سیگار در کنج لب و پسری را به جرم قلیان توبیخ کرد. گاه ممکن است که رنگ موهایت را با لباس هایت جور کنی اما فراموش کنی که زشتی حسادتت چشم ها را خیره کرده. گاه در هیاهو بدنبال مادری هستی که خدا دور از آشوب، او را کنار فرزند شهیدش نشانده. گاه همسایه را دیوانه و مجنون می خوانی و نمی دانی جنون او حاصل مقاومتش علیه دشمن تو بوده. گاه جوانی تو را به زمین می زند و با صدای کوبیده شدن دری به یاد خطاهای جوانیت می افتی. گاه در حین سقوط یک هواپیما کتاب دعا را از صمیم قلب می خوانی و آنگاه که نجات یافتی در زیر پا رهایش می کنی. یا همچون تاجری، آماده قرار داد دبی می مانی، بی خبر از قراری که مرگ با تو دارد. شاید ندانی پیرمردی که او را ضعیف خوانده ای قرار است راهگشای امتحانت شود. و شاید برای دادن یک پاکت پول آنچنان منتی بگذاری که نه گرهی را حل کند و نه اشکی را پاک....همه اینها می توانند صفات اخلاقی و برش های زندگی من و شمایی باشند که گاه با آنها مواجه می شویم. آینه مطلا مجموعه ایست دربردارنده این 26 داستان دو صفحه ای که عناوین آن ها را از نظر گذراندیم. داستان هایی با درونمایه ای قرآنی و به شیوه ای لطیف که به شناسایی آدمی و نحوه رفتار او در زندگی می پردازند؛ اثری گزیده گوی، آموزنده و جذاب.
چمران یک فیزیکدان است، دکترای فیزیک پلاسمایش را از دانشگاه برکلی گرفته است. چمران یک نقاش است و شاعری که نیایشهای عارفانهاش هنوز مشهور است. یکبار در میان جنگ، زیر خمپارههای عراق، ماشینش را ایستانده بود تا گلهای کنار جاده را ببوید. مردی که به احساسات لطیفش مشهور است، اما فرماندهی جنگهای چریکی را به عهده داشت. چمران متولد ایران بود. ولی اکثر عمرش را در آمریکا و لبنان گذراند. بعد از تحصیلش، دید در جهانی که قدرتهای بزرگ دارند به مردم محروم و فقیر جهان ظلم میکنند، نمیتواند گوشۀ آزمایشگاهش بنشیند و به کشتارها و تجاوزها و حقکشیها فکر نکند. به لبنان رفت و با امام موسی صدر مدارس خیریۀ جنوب لبنان را تأسیس کرد. برای بچههای یتیم صور و صیدا مثل پدر بود تا مجبور شد با دشمنان مسلحش بجنگد، با صهیونیستهای اشغالگر، با مارکسیستهای خائن به لبنان. بعد که انقلاب ایران پیروز شد، چمران به ایران برگشت. وزیر دفاع دولت انقلاب شد و نمایندۀ مردم در مجلس شورا. حالا باید با گروهکهای تجزیهطلب میجنگید و بعد هم با لشکر بزرگ صدام. تا روزی که زیر خمپارهها به شهادت رسید. چمران از روزهای جوانیاش تا لحظۀ مرگ در خاطراتی کوتاه در «چمران و آفتاب گردانها» روایت شده است؛ روایاتی از خانواده، همسر، دوستان و یاران او. مجموعۀ این خاطرات کوتاه که راوی زیباترین و قهرمانانهترین لحظات زندگی چمران هستند، به خوبی یک مرد متفاوت را به خواننده نشان میدهند.