معصومه و اسماعیل دختردایی-پسرعمه بودند. در شهر کوچکی در جنوب ایران، شهر نفتخیزی که پر بود از کارمندان و سربازان انگلیسی و آمریکایی، بزرگ شده بودند. اسماعیل از نوجوانی که سرش توی کتاب رفت، به این نتیجه رسید که باید با نظام پادشاهی مستبد و وابستۀ شاه پهلوی مبارزه کند. معصومه را هم همراه خودش کرد، دیگر فقط خویشاوند نبودند، همرزم شده بودند. بعدا هر دو برای دانشجویی به تهران رفتند. در تهران مبارزاتشان هم جدیتر شد و کمکم عموم مردم هم شروع کردند به انقلاب. انقلاب که پیروز شد، معصومه و اسماعیل هم ازدواج کردند. اسماعیل شد فرمانده سپاه پاسداران انقلاب در همان شهر خودشان در جنوب. چیزی نگذشته بود که صدام آماده شد برای حمله به ایران. حالا تمام وقت اسماعیل در سپاه برای رصد فعالیتهای صدام و بعد هم مقابله با او میگذشت. اسماعیل مرد جنگ بود. نمیتوانست یک جا آرام بگیرد. سال 63 کار جدیدی را شروع کرد. با عراقیهای مخالف صدام، «تیپ بدر» را تشکیل داد، بعدا اسرایی هم که فهمیده بودند ایرانیها آنطور که صدام تبلیغ میکرد آتشپرست و کافر نیستند و خیلی هم مسلماناند، و تصمیم گرفته بودند با صدام مبارزه کنند، به تیپ بدر پیوسته بودند. سال 65 که اسماعیل شهید شد، خیلیها برای مراسم تدفینش آمده بودند. عراقیها میگفتند «اسماعیل مال ماست. باید ببریمش عراق». حتی دوستان کمونیست دوران دانشگاهش هم آمده بودند. اسماعیل همۀ عمرش را جنگیده بود، جنگی برای باور و برای وطنش. اما باورش به او یاد داده بود که مهمتر از جنگ مهربانی است. مهربانیای که آن همه آدم را شیفتۀ اسماعیل کرده بود. باز عاشق، خاطرات معصومه از زندگی با شهید اسماعیل دقایقی، از کودکی تا زمان شهادت اوست که یکی از مجموعه کتابهای hero’s helpmate است. این مجموعه در ایران بسیار پروفروش است و خود این کتاب هم چندین بار تجدید چاپ شده. کتاب بر اساس مصاحبه با همسر شهید و بهصورت داستانی جذاب بنا شده است، داستانی با دو راوی و دو زاویۀ دید.