حمیده فرزند دوم یک مرد ارتشی بود، یک خانوادۀ مدرن و مرفه. یک مرد ارتشی فرزندانش را خیلی منظم و سختکوش بار میآورد. حمیده هم همینطور بود، از اول روی پای خودش ایستاده بود. اصلا از آن دخترها نبود که در خانه بنشیند و نازپرورده شود. برخلاف باورهای رایج جامعۀ آنوقت ایران، زود شاغل شد و شروع کرد به تدریس در دبیرستانها. روزی که با منصور ازدواج کرد، وضع مالی خودش خیلی بهتر از او بود. منصور یک دانشجوی دانشکدۀ افسری بود که آن وقت هیچ چیز نداشت. چند سال طول کشید تا توانستند بروند سر خانۀ مستقلشان. منصور آدم مذهبیای بود. اما آدم متعصبی نبود. همۀ کارهای خانه را خودش میکرد. هروقت فرصتی پیدا میکرد، با چوب و آهن و هرچیزی که بود، وسیلهای درست میکرد برای خانه. یک بار برای حمیده، لباسی دوخت که حمیده هنوز میگوید: «قشنگترین لباس دنیاست.» منصور در نیروی هوایی کار میکرد، اما با اینکه عاشق پرواز بود، خلبان نبود. شده بود افسر رادار و برج مراقبت. اما با این حال در زمانی که صدام به ایران حمله کرده بود، لازم بود در جبهه باشد. با تمام دلبستگی بین حمیده و منصور و بچههایشان، منصور باید مدتهای طولانی در جبهه میماند. منصور نگران آن جوانهایی بود که در جبههها مظلومانه زیر خمپاره و موشک صدام بودند. سال 65 در میان جنگ بود که شد فرمانده نیروی هوایی ارتش ایران، اما منصور و حمیده دوست نداشتند مثل فرماندهها زندگی کنند، زندگیِ سادۀ خودشان را بیشتر دوست داشتند. همین باعث میشد که دردسرهایشان بیشتر شود. «آنگاه که قوش افتاد» خاطرات حمیده پیاهور از 25 سال زندگی با منصور ستاری، فرمانده نیروی هوایی ارتش است که در سال 73 بر اثر یک سانحۀ هوایی درگذشت. کتاب قصۀ زوجی است که عاشق صلح و آرامشاند، اما مجبورند برای صلح بجنگند.