«فقط تو میتوانی به آنها کمک کنی. آزادت میکنم که بروی. به آنها بگو ما مردم بدی نیستیم، اما از خاکمان نمیگذریم. شهر را پس میگیریم اما نمیخواهیم خونینشهر شود.... برو به آنها بگو تسلیم شوند و به هر حال، این خیلی بهتر از مردن است. همین!» هنوز ترجمۀ حرفهایش تمام نشده بود که سرنیزهاش را درآورد و به سوی اسیر عراقی رفت. چشمهای او از وحشت گرد شد. حسین جلو رفت و بند پوتینی را که دور دستهای او با گرههای کور بسته شده بود، برید. عراقی به دستش نگاه کرد و به حسین، که حالتی جدی اما تشویقکننده داشت. اسیر عراقی لبهای خشک داغمهبستهاش را چند بار آرام به هم زد. انگار برای گفتن حرفی تردید میکرد. بعد از چند لحظه، شمرده و آرام پرسید: «تو کی هستی؟»«فقط تو میتوانی به آنها کمک کنی. آزادت میکنم که بروی. به آنها بگو ما مردم بدی نیستیم، اما از خاکمان نمیگذریم. شهر را پس میگیریم اما نمیخواهیم خونینشهر شود.... برو به آنها بگو تسلیم شوند و به هر حال، این خیلی بهتر از مردن است. همین!» هنوز ترجمۀ حرفهایش تمام نشده بود که سرنیزهاش را درآورد و به سوی اسیر عراقی رفت. چشمهای او از وحشت گرد شد. حسین جلو رفت و بند پوتینی را که دور دستهای او با گرههای کور بسته شده بود، برید. عراقی به دستش نگاه کرد و به حسین، که حالتی جدی اما تشویقکننده داشت. اسیر عراقی لبهای خشک داغمهبستهاش را چند بار آرام به هم زد. انگار برای گفتن حرفی تردید میکرد. بعد از چند لحظه، شمرده و آرام پرسید: «تو کی هستی؟»جواب داد: «حسین، حسین خرازی، فرمانده تیپ اصفهانیها».***«شما فرمانده را میشناسید؟» مجموعۀ 9 داستان کوتاه دربارۀ شهید سرلشکر حسین خرازی، فرمانده ایرانی در جنگ با صدام است؛ فرمانده محبوبی که با یک دست میجنگید. این کتاب که مخاطب اصلی آن نوجوانان هستند، تاکنون در ایران بیش از ده بار با شمارگانی بیش از صدهزار نسخه منتشر شده است.