نیروهای صدام حسین در همان ابتدای جنگ خرمشهر را اشغال کردند. یکی از اهداف اصلی ایران در ابتدای جنگ آزادسازی خرمشهر بود و درنهایت بعد از 578 روز ایرانیها توانستند خرمشهر را فتح کنند، اما خرمشهر بعد از جنگ کجا و شهر خرم پیش از جنگ کجا. عراقیها خاک خرمشهر را به توبره کشیده بودند. کسانی که بعد از جنگ به خرمشهر میرفتند باور نمیکردند که این همان شهری است که پیش از این دیده بودند.نیروهای صدام حسین در همان ابتدای جنگ خرمشهر را اشغال کردند. یکی از اهداف اصلی ایران در ابتدای جنگ آزادسازی خرمشهر بود و درنهایت بعد از 578 روز ایرانیها توانستند خرمشهر را فتح کنند، اما خرمشهر بعد از جنگ کجا و شهر خرم پیش از جنگ کجا. عراقیها خاک خرمشهر را به توبره کشیده بودند. کسانی که بعد از جنگ به خرمشهر میرفتند باور نمیکردند که این همان شهری است که پیش از این دیده بودند.کتاب «پا به پای باران» دو گزارش از خرمشهر و آبادان است بعد از اتمام جنگ. در گزارش اول نویسندگان از زبان سربازان عراقی ماجرای غارت اموال مردمِ خرمشهر را شرح میدهند در زمانی که آنان شهر را تصرف کرده بودند، ماجرای اینکه چطور بعضی از سربازان آنقدر از این راه ثروتمند شده بودند که از ارتش عراق استعفا دادند، ماجرای کامیونهایی که هر روز از خرمشهر به بصره میرفتند. نویسندگان بعد از خرمشهر به آبادان هم رفتهاند. اگرچه نیروهای صدام به آبادان هم حمله کرده بودند ولی رشادتهای مردم نگذاشت که آنان موفق شوند، بااینحال آبادان هم دیگر آن آبادی پیش از جنگ را نداشت. خمپارهها به همه جای شهر آسیب رسانده بودند.در گزارش دوم نویسندگان به سراغ مردم خرمشهر میروند تا ماجرای مقاومت حماسی مردم در برابر نیروهای صدام را بنویسند. با پدری صحبت میکنند که به اسارت گرفته شد و وقتی که به ایران برگشت فهمید که دو پسرش شهید شدهاند. مادر همین خانواده تعریف میکند که چطور تا روزهای آخر جنگ در خرمشهر مانده بود و همراه با دیگر زنان هر کاری که از دستشان برمیآمد برای مقاومت میکردند، از درمان مجروحین و دفن جنازۀ شهدا تا رندهکردن صابون برای ساخت بمب. مشممد از مسجدجامع خرمشهر تعریف میکند که یکی از مراکز مقاومت مردم بود و از اینکه زنان چطور بچهبهبغل، اسباب زندگی را بر روی سر میگذاشتند و از شهر میگریختند.سرهنگی و بهبودی، نویسندگان این کتاب، در این دو گزارش نهتنها شرایط خرمشهر و آبادان بعد از جنگ را توصیف میکنند، بلکه از زبان مردم زندگی آنان در طول جنگ را هم روایت میکنند.
در زبان فارسی ضربالمثلی هست که میگوید: «زمستان میرود و روسیاهیاش به زغال میماند.» حکایت زمستان، حکایت ظلم و ستم و خونریزی است و مبارزه با آن. حکایت ستمکارانی که با تمام قدرت و جبروتشان روزی از بین میروند و فقط بدنامیشان باقی میماند. همانطور که شاه پهلوی از ایران رفت و صدام با همۀ قدرت و استبدادش در عراق شکست و همانطور که همۀ طاغوتها از تاریخ محو میشوند. عباس را پدرش برای مبارزه با رژیم امریکایی پهلوی تربیت کرد. برادر بزرگش را که به زندان «ساواک» انداختند خودش شروع کرد به مبارزه. چند سال بعد انقلاب اسلامی ایران پیروز شد. عباس یک جوان انقلابی بود وسط درگیریهای سیاسی انقلاب، که ناگهان صدام با همۀ لشکر و حمایت کشورهای متحدش به ایران حمله کرد. عباس دل از همه چیز کند و رفت به میدان جنگ. در جنگ اسیر شد و در دوران اسارت هم بعد از شکنجههای بعثیها، افتاد به دست گروههای ضدانقلاب بدتر از بعثیها. روایت عباس از تمام این دیدهها، روایتی منحصربهفرد، گیرا و صمیمانه است که خواننده را با خود از این زندان به آن شکنجهگاه و از این میدان مبارزه به آن جبهۀ جنگ میبرد. فجایعی که عباس حسینمردی شاهد آن بوده، فجایعی است که غالبا هیاهوی رسانههای جهانی بر آنها سرپوش گذاشتهاند و حالا شاید وقت آن است که این اعمال غیرانسانی خوانده و فهمیده شود. خاطرات عباس حسینمردی را سعید عاکف جمعآوری و تدوین کرده که خود پرفروشترین نویسندۀ جنگ در ایران است. کتابهای عاکف در ایران به تاثیرگذاری، صراحت و صداقت مشهورند، نویسندهای که تحت تأثیر روایتهای رسمی جنگ قرار نمیگیرد و آنچه را که دیده و شنیده، بیملاحظه برای مخاطبانش مینویسد. این کتاب هم تاکنون در ایران 56 بار چاپ شده است و از مشهورترین کتابهایی است که واقعیت وضعیت اسرای ایرانی را در چنگال صدام نشان میدهد
«سال 1350 ش. آمریکا، شهر لاواک، پایگاه هوایی ریتس، محل آموزش خلبانهای اف-5. عباس بابایی از دانشجویان اعزامی از ایران است. کارهایش طبق گزارشهای مندرج در پروندهاش «غیرنرمال» است. نماز میخواند. در آن دوره که همه به فسق و فجور مباهات میکنند، وسط اتاق خوابگاهش یک نخ کشیده تا هماتاقی مشروبخورش این طرف نیاید. خودش حتی پپسی هم نمیخورد. میگوید کارخانهاش مال اسرائیلیهاست. کلنل باکستر، فرمانده پایگاه، وقتی به دفتر کارش برگشت، جوان را که احضار کرده بود دید. قیافۀ جوان ایرانی آشنا به نظر میرسید. یادش آمد شبی دیروقت با همسرش از مهمانی برمیگشته و او را دیده که دارد در خیابانهای پایگاه میدود برای اینکه «شهوتش را فروبکاهد». حالا هم جوان داشت روی روزنامههایی که کف دفتر پهن کرده بود دولا راست میشد. بعد از تمام شدن کارش توضیح داد این از واجبات دین آنهاست و الآن وقت انجام دادنش بود و کلنل هم که نبوده...» ملیحه و عباس در قزوین بزرگ شده بودند. دختردایی-پسرعمه بودند. عباس از امریکا که برگشت بلافاصله آمد به خواستگاری ملیحه، که خیلی جوان بود و اصلا فکر ازدواج را نکرده بود. اما نهایتا قبول کرد. به خاطر شغل نظامیِ عباس مجبور بودند بروند در شهر دیگری زندگی کنند. عباس که آنهمه مذهبی به نظر میرسید، برخلاف سنتهای قدیمی، اصرار داشت ملیحه سر کار هم برود. ملیحه هم در تربیت معلم درس خوانده بود. در شهرک نیروی هوایی آن زمان، چادر سر کردن و حجاب کامل داشتن تقریبا غیرممکن بود. مادر ملیحه زنگ زده بود که ملیحه باید چادر سر کند. عباس برایش توضیح داده بود که شرایط اینطوری است و ملیحه هم هنوز جوان است و باید خودش دربارۀ پوششش تصمیم بگیرد. عباس و ملیحه در کنار بقیۀ خانوادههای نیروی هواییِ آن دوره زندگی میکردند. اما زندگیشان رنگوبوی دیگری داشت. اکثر وسایل خانهشان را به فقرا داده بودند و با لوازم ساده زندگیشان را میگذراندند. بعد از انقلاب، شد فرمانده پایگاه اصفهان. عباس برای روستاییهای محروم آن حوالی نعمت بزرگی بود، آن قدر که مردم یکی از روستاها، اسم روستایشان را برای تشکر از او گذاشتند «عباسآباد». «بلند آسمان جایگاه من است » خاطرات ملیحه حکمت از زندگی با سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی است؛ یکی از مشهورترین و محبوبترین کتابهای خاطرات جنگ تحمیلی صدام علیه ایران که روایتی عاشقانه از پرواز یک زوج مسلمان است. زندگی این زوج حقیقتِ زندگیِ مسلمانان باورمند امروز را در مقابل رفتارهای خشونتگرای گروههای تکفیری نشان میدهد
موصل شهری است در شمال عراق، با گرمای بیامان تابستان و سرمای سخت زمستان. موصل زندانهای مشهوری دارد؛ قلعههایی بزرگ با برجهای بلند و قطور، جوری که اگر در میان دیوارها محصور باشی اصلا حتی نمیتوانی فکر کنی که دنیایی پشت این دیوارها وجود دارد. اما علی، محمود، مجید، سجاد، رسول، حسن، روحالله و خیلیهای دیگر نزدیک به ده سال آنجا زندگی کردند و دوام آوردند. زندگی در اسارت خیلی دشوار است، اما زیر شکنجه غیرقابل تحمل میشود؛ شکنجههایی هرروزه که خیلی وقتها در تنها ساعات خروج از انفرادی اتفاق میافتد؛ جایی که انسان هرلحظه بین مرگ و زندگی معلق میماند. اما این آدمها در این شرایط ماندند و مقاومت کردند و سعی کردند زندان را، حتی سلولهای انفرادی را، جایی برای رشد و پیشرفت خودشان کنند. توی اردوگاهها مخفیانه برای هم انواع کلاسهای آموزشی را ایجاد کردند، شروع کردند به تقسیم کارها و تولید و خرید و فروش با نگهبانان. در سلولهای انفرادی تا جایی که میشد سعی میکردند با هم به زبان مورس حرف بزنند. با هم هماهنگ میکردند که همگی اعتصاب غذا کنند تا حکومت صدام مجبور شود اسرای زن را به صلیب سرخ معرفی کند. اگر هم نظارتها بیشتر میشد و نمیتوانستند به هم پیغام بدهند، شروع میکردند با خودشان و موشهای در و دیوار سلولشان حرف میزدند تا حافظهشان از دست نرود. «هفت روایت از موصل»، مجموعۀ خاطرات هفت نفر از اسرایی است که در جنگ تحمیلی صدام علیه ایران، اسیر شدند و سالهای زیادی را در اسارت گذراندند. این کتاب چیزهایی را برای ما روایت میکند که نه تنها صلیب سرخ، بلکه هیچ رسانهای راه پیدا نکرده بود تا ببیند و بشنود.
غاده یک دختر نازپروردۀ لبنانی بود، از خانوادهای ثروتمند و متجدد؛ دختری روشنفکر که در روزنامهها علیه جنگ، شعر و مقاله مینوشت. از همۀ مردان جنگ بدش میآمد. غاده اما نقاشیهای چمران را میپسندید. نقاشیهای علیه جنگ ، دعوتی بود به آرامش، به خلوت، به صلح. اما چمران به چیز دیگری شهرت داشت. چمران مدیر مدرسۀ شیعیان جنوب لبنان بود، و در زمان جنگ داخلیِ لبنان، این به معنیِ فرماندهی نظامیِ شیعیان بود! چمران باید هم از بچههای مدرسه دفاع میکرد و هم از مردم. در همین لبنان بود که با غاده آشنا شد. غاده عاشق تابلوی شمع چمران شده بود. کمکم شمع چمران شد خودِ چمران. آخر چمران به شمعش بیشباهت نبود. هردو میسوختند و اطرافشان را روشن میکردند و فرق میان نور و ظلمت را نشان میدادند. «غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جور دیگری باشد. دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریزوبپاشها و تجملها... او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش میآید. بچهها میتوانند هر ساعتی که میخواهند بیایند تو، بنشینند روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند. مصطفی از خود او هم در همین اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفشهایش را بکند و بنشیند روی زمین! به نظرش مصطفی یک شاهکار بود، غافلگیرکننده و جذاب.» چمران به خواستگاریِ غاده آمد، اما مگر دختر ثروتمند لبنانی میتواند زن یک چریک آوارۀ شاعرمسلک شود؟ این تازه اول قصه است. زندگیِ عاشقانۀ غاده و چمران زیر سایۀ جنگ داخلی لبنان ادامه دارد تا زمانی که انقلاب اسلامی پیروز میشود، مصطفی به ایران میآید و غاده هم به دنبال او. اما این بار چمران وزیر دفاع ایران است مقابل نیروهای گروهکهای تجزیهطلب و بعد هم ارتش بزرگ صدام. و در تمام این هیاهوها غاده کنار چمران زندگی میکند و رشد میکند تا روزی که چمران زیر خمپارهها به شهادت میرسد و شبی که غاده سر بر سینۀ جسد چمران تا صبح میگرید. فردا که مردم شهید چمران را تشییع میکنند، غاده مطلقا هیچ چیز ندارد! غاده میداند که چمران هم چیزی از دنیا نداشت، اما آنچه به او داد یک دنیا بود! "دلتنگ چمرانم" خاطرات غاده جابر از چهار سال زندگی با چمران است که ذیل مجموعۀ hero’s helpmate منتشر شده است.