در طول سالهای بعد از جنگ ادبیات دفاع مقدس موردتوجه قرار گرفت و آثار متعددی در این حوزه تألیف شد وقتی به اولین آثار این حوزه در اوایل دهه هفتاد نگاه میکنیم و آن را با آثار مهم و برجسته مقایسه میکنیم مشاهده میشود که گرچه در همه دورهها تقریظ رهبر انقلاب بر آثار وجود دارد اما رشد کیفیت آثار چه از لحاظ ادبی و چه از لحاظ محتوا مشهود است. رویکرد کنونی در ترجمه آثار دفاع مقدس باید پاسخگوی این سؤال اساسی باشد که هدف اصلی از ترجمه آثار چیست؟ و آیا این اقدام، تأمینکننده آن هدف است؟
همانطور که رویکرد نویسندگان آثار این حوزه روزآمد شده است روزآمد شدن راهبرد بسط فرهنگ مقاومت نیز باید روزآمد شود. مسائل کلیدی که پیشروی ما قرار دارد در سؤالات زیر تجلی مییابد.
1-آیا باید اسطورههای دفاع مقدس ایران الهامبخش ملتهای مقاومت باشند؟
2-آیا فرهنگ مقاومت بهتناسب ملتهای مختلف ویژگیها و اختصاصات خواستی مییابد یا فرهنگی یکتا پارچه و منسجم است؟
3-جایگاه درسهای دفاع مقدس ایران در ادبیات مقاومت کجاست؟
ترجمه ادبیات دفاع مقدس، بعد از توجه رهبر انقلاب در سال 97 بیشازپیش رونق گرفت. مجموعههای متعدد نظامی علاوه بر بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس به این حوزه وارد شدند. برخی از ناشرین این حوزه نیز موضوع ترجمه آثار شان علاقه نشان دادند.
«سال 1350 ش. آمریکا، شهر لاواک، پایگاه هوایی ریتس، محل آموزش خلبانهای اف-5. عباس بابایی از دانشجویان اعزامی از ایران است. کارهایش طبق گزارشهای مندرج در پروندهاش «غیرنرمال» است. نماز میخواند. در آن دوره که همه به فسق و فجور مباهات میکنند، وسط اتاق خوابگاهش یک نخ کشیده تا هماتاقی مشروبخورش این طرف نیاید. خودش حتی پپسی هم نمیخورد. میگوید کارخانهاش مال اسرائیلیهاست. کلنل باکستر، فرمانده پایگاه، وقتی به دفتر کارش برگشت، جوان را که احضار کرده بود دید. قیافۀ جوان ایرانی آشنا به نظر میرسید. یادش آمد شبی دیروقت با همسرش از مهمانی برمیگشته و او را دیده که دارد در خیابانهای پایگاه میدود برای اینکه «شهوتش را فروبکاهد». حالا هم جوان داشت روی روزنامههایی که کف دفتر پهن کرده بود دولا راست میشد. بعد از تمام شدن کارش توضیح داد این از واجبات دین آنهاست و الآن وقت انجام دادنش بود و کلنل هم که نبوده...» ملیحه و عباس در قزوین بزرگ شده بودند. دختردایی-پسرعمه بودند. عباس از امریکا که برگشت بلافاصله آمد به خواستگاری ملیحه، که خیلی جوان بود و اصلا فکر ازدواج را نکرده بود. اما نهایتا قبول کرد. به خاطر شغل نظامیِ عباس مجبور بودند بروند در شهر دیگری زندگی کنند. عباس که آنهمه مذهبی به نظر میرسید، برخلاف سنتهای قدیمی، اصرار داشت ملیحه سر کار هم برود. ملیحه هم در تربیت معلم درس خوانده بود. در شهرک نیروی هوایی آن زمان، چادر سر کردن و حجاب کامل داشتن تقریبا غیرممکن بود. مادر ملیحه زنگ زده بود که ملیحه باید چادر سر کند. عباس برایش توضیح داده بود که شرایط اینطوری است و ملیحه هم هنوز جوان است و باید خودش دربارۀ پوششش تصمیم بگیرد. عباس و ملیحه در کنار بقیۀ خانوادههای نیروی هواییِ آن دوره زندگی میکردند. اما زندگیشان رنگوبوی دیگری داشت. اکثر وسایل خانهشان را به فقرا داده بودند و با لوازم ساده زندگیشان را میگذراندند. بعد از انقلاب، شد فرمانده پایگاه اصفهان. عباس برای روستاییهای محروم آن حوالی نعمت بزرگی بود، آن قدر که مردم یکی از روستاها، اسم روستایشان را برای تشکر از او گذاشتند «عباسآباد». «بلند آسمان جایگاه من است » خاطرات ملیحه حکمت از زندگی با سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی است؛ یکی از مشهورترین و محبوبترین کتابهای خاطرات جنگ تحمیلی صدام علیه ایران که روایتی عاشقانه از پرواز یک زوج مسلمان است. زندگی این زوج حقیقتِ زندگیِ مسلمانان باورمند امروز را در مقابل رفتارهای خشونتگرای گروههای تکفیری نشان میدهد
موصل شهری است در شمال عراق، با گرمای بیامان تابستان و سرمای سخت زمستان. موصل زندانهای مشهوری دارد؛ قلعههایی بزرگ با برجهای بلند و قطور، جوری که اگر در میان دیوارها محصور باشی اصلا حتی نمیتوانی فکر کنی که دنیایی پشت این دیوارها وجود دارد. اما علی، محمود، مجید، سجاد، رسول، حسن، روحالله و خیلیهای دیگر نزدیک به ده سال آنجا زندگی کردند و دوام آوردند. زندگی در اسارت خیلی دشوار است، اما زیر شکنجه غیرقابل تحمل میشود؛ شکنجههایی هرروزه که خیلی وقتها در تنها ساعات خروج از انفرادی اتفاق میافتد؛ جایی که انسان هرلحظه بین مرگ و زندگی معلق میماند. اما این آدمها در این شرایط ماندند و مقاومت کردند و سعی کردند زندان را، حتی سلولهای انفرادی را، جایی برای رشد و پیشرفت خودشان کنند. توی اردوگاهها مخفیانه برای هم انواع کلاسهای آموزشی را ایجاد کردند، شروع کردند به تقسیم کارها و تولید و خرید و فروش با نگهبانان. در سلولهای انفرادی تا جایی که میشد سعی میکردند با هم به زبان مورس حرف بزنند. با هم هماهنگ میکردند که همگی اعتصاب غذا کنند تا حکومت صدام مجبور شود اسرای زن را به صلیب سرخ معرفی کند. اگر هم نظارتها بیشتر میشد و نمیتوانستند به هم پیغام بدهند، شروع میکردند با خودشان و موشهای در و دیوار سلولشان حرف میزدند تا حافظهشان از دست نرود. «هفت روایت از موصل»، مجموعۀ خاطرات هفت نفر از اسرایی است که در جنگ تحمیلی صدام علیه ایران، اسیر شدند و سالهای زیادی را در اسارت گذراندند. این کتاب چیزهایی را برای ما روایت میکند که نه تنها صلیب سرخ، بلکه هیچ رسانهای راه پیدا نکرده بود تا ببیند و بشنود.